علت عاشق ز علتها جداست / عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر ز ان سر است / عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل گردم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است / لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت / شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب / گر دلیلت باید از وی رو متاب
من چه گویم یک رگم هشیار نیست / شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر / این زمان بگذار تا وقت دگر
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق / نیست فردا گفتن از شرط طریق
خوشتر آن باشد که سر دلبران / گفته آید در حدیث دیگران
مولانا
خبر، آمیخته با بغض گلوگیر شدهست / سیل دلشوره و آشوب، سرازیر شدهست / سرِ دین، طعمهٔ سرنیزهٔ تکفیر شدهست
هر که در مدح علی (ع) شعر جدید آوردهست
گویی از معرکهها نعش شهید آوردهست
روضهٔ مشک رسیدهست به بیآبیها / خون حق میچکد از ابروی محرابیها / باز هم حرمله. سرجوخهٔ وهابیها
کوچه پسکوچهٔ آینده، به خونتر شده است
باز بوزینهٔ کابوس، به منبر شده است
خط و ربط عرب ای کاش که کاشی گردند / تا حرم، همسفر قافلهباشی» گردند / لاشهخواران سقیفه، متلاشی گردند
میزند قهقهه، القارعه» بر خامیشان
خون دین میچکد از دولت اسلامی» شان
بنویسید: تب ناخلفیها ممنوع! / هدف آزاد شده، بیهدفیها ممنوع! / در دل عرش»، ورود سلفیها ممنوع!
عرش» یک روضهٔ فاش است که داغ و گیراست
عرش»… گفتیم که نام دگرِ سامرّاست
شرق، در فتنهٔ اصحاب شمال افتادهست / بر رخ غرب، از این حادثه خال افتادهست / وا شده مشت و از این چفیه، عقال افتادهست!
گویی از هرچه که زشتیست، کفی هم کافیست!
جهت خشم خدا، یک سلفی هم کافیست!
تا بهار عربی» روی علف باز کند / جبهه در شام و عراق از سه طرف باز کند / وای اگر دست کجی پا به نجف» باز کند!
عاشق شیر خدا، وارث شمشیر خداست
سینهٔ سنی و شیعه» سپر شیر خداست
ِ خونِ جگر ماست به روی لبشان / کورهٔ دوزخیان، گوشهنشین تبشان / لهجهٔ عبری و لحن عربی، مکتبشان
نیل» را تا به فرات»، آنچه که بود، آتش زد
شک مکن؟ ما همه را مکر یهود» آتش زد
بیجگرها جگر حمزه به دندان گیرند / انتقام اُحُد و بدر ز طفلان گیرند / چه تقاصی ز لب قاری قرآن گیرند
بیشتر زان که از این قوم، بدی میجوشد
از زمین غیرت حجر بن عدی» میجوشد!
گره، انگار نه انگار به کار افتاده / سایهٔ سرکش ما گردنِ دار افتاده / چشم بیغیرت اگر سمت مزار» افتاده
صاعقه در نفسِ ابری خود کاشتهایم
به سر هر مژهای یک قمه برداشتهایم
سنگ تکفیر به آئینهٔ مذهب؟ هیهات! / ذوالفقار علی و رحم به مرحب؟ هیهات! / دست خولی طرف معجر زینب؟ هیهات!
ما نمک خوردهٔ عشقیم، به زینب سوگند
پاسبانان دمشقیم، به زینب سوگند
داس تکفیر، گل از ریشه بچیند؟ هرگز! / کفر بر سینهٔ توحید نشیند؟ هرگز! / مرتضی همسر خود کشته ببیند؟ هرگز!
پایتان گر طرف کرب و بلا» باز شود
آخرین جنگ جهانیِ حق آغاز شود
خوشخیالی است مرامی که اجاقش کور است / مفتیِ نفتیِ این حرملهگان، مزدور است / قصه حنجره و تیرِ سهپر مشهور است
خار در چشم سعودی شده بیداریِ ما»
باز کابوس یهودی شده بیداریِ ما»
رگ بیداریِ ما» شد شریانی که زدند / بشنوی (بر دُهُل جنگ جهانی» که زدند) / پاسخ شیعه به هر زخم زبانی که زدند
بذر غیرت، سر خاک شهدا میکاریم
پاسخ شیعه همین است که: صاحب داریم
احمد بابایی
مصرع ناقص من کاش که کامل میشد
شعر در وصف تو از
سوی تو نازل میشد
شعر در شأن تو
شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه
که میخواهم نیست
من که حیران تو حیران
توام میدانم
نه فقط من که در این
دایره سرگردانم
همه عالم و آدم به
تو میاندیشد
شک ندارم که خدا هم
به تو میاندیشد
کعبه از راز جهان
راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه
بسم الله است
کعبه افتاده به پایت
سر راهت سرمست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»
کعبه وقتی که در
آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود
پیرهن صبر درید
کعبه بر سینه خود
نام توای مرد نوشت
قلم خواجه شیراز کم
آورد، نوشت،
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون
تاختهای یعنی چه»
راز خلقت همه پنهان
شده در عین علی ست
کهکشانها نخی از
وصله نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا
از تو قدر میگوید
ها علی بشرٌ کیفَ بَشر» میگوید
میرسد دست شکوه تو
به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است
برای تو هبوط
نه فقط دست زمین از
تو، تو را میخواهد
سالیانی ست که معراج
خدا میخواهد،
زیر پای تو به زانوی
ادب بنشیند
لحظهای جای یتیمان
عرب بنشیند
دم به دم عمر تو
تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح
خدا بود علی
وای اگر تیغ دو دم
را به کمر میبستی
وای اگر پارچه زرد
به سر میبستی
در هوا تیغ دو دم
نعره هو هو میزد
نعره حیدریه أینَ
تَفرو» میزد
بار دیگر سپر و تیغ
و علم را بردار
پا در این دایره
بگذار عدم را بردار
بعد از آن روز که در
کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه
تکرار شدی
راز خلقت همه پنهان
شده در عین علیست
کهکشانها نخی از
وصله نعلین علیست
روز و شب از تو قضا از
تو قدر میگوید
ها علی بشرٌ کیفَ بَشر» میگوید»
سید حمیدرضا برقعی
که یکی
هست و هیچ نیست جز او
(ترجیع بند)
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بیدرمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق
هر طرف میشتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماهروی مشکینموی
مطرب بذله گوی و خوشالحان
مغ و مغزاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از میناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتشپرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
حده لااله الاهو
از توای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند
ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو میدهندم پند
من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتادهام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار رت
هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید
که آب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند
سه نگردد بریشم آر او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خوران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و میکشان گردش
پارهای مست و پارهای مدهوش
سینه بیکینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حقبین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنیئالک
پاسخ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقعپوش
گفتمش سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش
دوش میسوختم از این آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعهای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
بیسر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو آستینفشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
یار بیپرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گار
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الآصال
یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لنترانی آر گویند
بازمیدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد
پای اوهام و دیدهٔ افکار
بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران
یار میگوی و پشت سر میخار
هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شاهد و ر
قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
هاتف اصفهانی
محمدکاظم کاظمی
درباره این سایت